تویه دروار زادگاه مادری

تویه دروار زادگاه مادری

یادمان مداح اهل بیت کربلایی غلامعلی صفاپور و مرحومه زهرا رستمیان
تویه دروار زادگاه مادری

تویه دروار زادگاه مادری

یادمان مداح اهل بیت کربلایی غلامعلی صفاپور و مرحومه زهرا رستمیان

چوقا ( لباس مخصوص)


یکی از لباس های معروف که در قدیم استفاده می‌گردید،لباس پشمی بود بنام #چوقا و #پَشِلوال که از پشم گوسفند و بصورت کاملا دستی تهیه می‌شد.   ادامه مطلب ...

بزرگ خاندان رستمیان #حاج_اسحاقعلی_رستمیان فرزند تقی

حدود چهل سال پیش وسیله ارتباطات خیلی کم به ، تلفن همه جا نِداشت ، جاده ها اغلُب خاکی ، سرویس حمل و نقل کم پیدا به ،
عوِضش وقتی بیخبر میامِی چِر و مارتی پیش ، خانیتان قدُم وامِشتی ، یک دنیا شور و شوق و اشک شادیا تُماشا کِردی ، برق نُقاه چِرِت (پدرت) از بین چشمان نافذش یک دفعه تُمام بدِنتاتا گرم کرد ، وقتی بغِلش کِردی و بوی بابا بهت خورد ، حالِت سرجاش میامه و خستگی راه اِز تنِت خارج به .
هنوز چند دقیقه دَنِکِشیه(نگذشته) و تاز ه مارِت(مادر) و وَچا را خُجیر نَدییِی(ندیدی)
چرِت گوئِه بابا جان بَرو عموهاتی سِلام . بنازُم به این فرهنگ ایرانیها ،
بنازُم به این ادُب و رمز ماندگاری وطن ایران ،
که احترام به گَت تِرها(بزرگ ترها) و خاندان و اقوام و هم ولایِتی ها خونشانی دِله دَره .
بابا راست گوئه ، مُنیج( من هم ) دلُم برای عمو ها ، گَت نه نه اُم ، دایی علی اکبر ، دوستانُم ، سید حسین هِمسایگانُم ، مشهدی گل بابا ، آقا سید محمد ، خالِی رقیه و.... همیشان ، برای کوچه مَله ، تنگ بِگِته .
راست بیُم یک راست شیُم عمو حاج اسحاقی خانه . دو تا درا پی در پی واج کنُم ، مله ای دِله بُم ، ویشتِر وقت ها عمو بزرگم کناری خوردِی خانه(اطاق کوچک) ، که زُمِستانا اونجه را کرسی وامِشتِن استراحت کنه .
یا الله ، یا الله ،
ای رحیم اِه ، بابا، رحیم بیامی .
بَفِرما ، بفرما ، عموجان وقتی مُنا وینه نیم خیز بو ، دو تا دستهای مهربانِشا مییِره جلو ، با صدای گرمابخش و مردانه اش گوئه :
عمو جان ، عمو جان
بَگِردُمِش ، بگردمش ، ماشاالله ، ماشالله ، بیو بِینُمِت ، دستهای کوچکُم روی شانه های پهن و پر هیبِت عمو قِرار گیره ، احساس پشتگرمی و آرامش دستُم دی ، همیشِکی واری مُنی به پهلوش جا وامکُنه .
خدایا ، این علاقه ، این شور و نشاط ، این سر زندگی ، این فضای گرم فامیلی ، چقدر به روح و روان آدُمها طراوت بخشه . آدُم اصلا احساس تنهایی نَمکنه .
عمو حاج اسحاق همیشِک مُنی مشوق در راه عبور از سختیهای نظامیگری به ، چنان از شمشیر ، جنگ و دلاوری های ایرانیان حرف زِه ، عرق ملی ، عرق میهنی ، عرق وطن دوستی ، مردانگی ، دفاع از ناموس و خاک کشور از دستبرد دشمِن را در آدُم مثل سروده های فردوسی تقویِت کرد .

اوِّلین بار که با خانم و زن چِرُم ، اویی سِلام بَشیُم بِراشان چنان جذاب و گیرا به که مرتُب آن داستان فامیلی رستمیان را جلوی فامیلاشان تعریف کِردِن . عموی حاج رحیم چه آدُم بزرگی اِه ، قبل اِز اینکه برای مردم ایران فامیل بیگیرِن ، هر طایفه ای را یکجور صدا کِردِن ، اُما را طایفه رستم صدا کِردییِن . توی سنِدهای قدیمی تِر اسم و نام پدر و طایفه را به جای فامیل ذکر کردییِن . وقتی علِتِشا از عموحاج اسحاق سؤال هاکردُم ، چنان قرص تعریف کِرد ، که جای شک و شبهه وانِمِشت ، اینطِری وقتها همین که شروع به صحبِت کرد ، آدُما به اعماق تاریخ برد ، انگاری تِیجه(شما) در صحنه حضور داری و از نزدیک همه چیزا لمس کنی . اَری گُت رستم ، چهار پسِر داشته ، یک پسرِش بیامی قومس(استان سمنان) اُمِی نتیجه به او رسه ، یک پسرش شو اصفهان ، یک پسرش زابل و یک پسرش شو مازندران .
جالبه بدانین در همه اینجاها فامیل رستمیان ، رستم نژاد ، رستم زاده و رستمی داریم .

صبر پدر

مارُم که بَمُرد ، تنها کِسی که گریه نَمکِرد ، او بِه . چِر( پدر) بیامرز ، کسر شأنش به ؟! . مُن و برارُم و خواهارام ،چشمامان سرخ آتش ، صدا بِگِته ، بال بال زی ییم ، او افسرایی واری، با گَت انگشتش این ور آنورا نشان دا و دُدار ، اُرد دا ، اینجوری هاکُنین اونجوری هاکُنین . دُدار فکر کِردُم که ته دلش خوشحالیج اه . لابد بعد از سال ، شایِدیج بعد از چهلش ، یک نو زن گیره و به قول قدیمی ها ، تجدید فِراش کنه . آخه قبرستانی دله ، اون جُمَیّتی که چوب بر زمین نیمیامه ، وقتی گَت خواهارُم نواجش دا ، غریبه ها خودشان را زی ین و غشِ ضَعف کردن ، او سرش جیر دَبه و فقِط با کوششی توک ، زمینی خاکها را پس و پیش کِرد. تا هفتمی روز که از خاک سر وَگِردی ییم خانه که بَدیُم دیواری کَش ، زانویی رو چیک چیکی نِشته ، دیمشا با دوتا دست دَپوشانده ، شانه های کت و پهنش تکان تکان خوره و از ته دل گریه کنه . اَصلش باوِر نَمکردُم ، اویی واری آدُم، گریه هاکُنه؟! یواشک از خواهارُم خبِر بِگتُم که جریان چی چیه؟ با انگشت گزینه( انباری ) را نشان هادا و بَگُت : - اونجان دَبیُم مرس و پر را جا به جا کِردُم . چند تا خرت و پرت راکه بیرون بَکِشییُم ، او از راه بَرسی و پیشُم بیامه . یک در یک چشمش دَکُفت به نَنَه ای ویلچر ، دیگه شروع هاکرد.

بر گرفته از زادگاهم تویه دروار

یکی اِز رسم و رسومات قشِنگ قدیمی تویه دِروار

چن سال‌ پیش، اون گُدِری که گوسفِندارا (دامدارها) ماستِن خیلااکُنِن ، (خیل : زمانی که دامدارها از شیر دامهای خود مبادرت به تهیّه کره و کشک و قره‌قروت و ... می‌نمایند) یک روزا شیلان عِلانِ کِردِن. دشتبویی گوسفندارا، گوسفِنداشانا مییِردِن امام‌زاده مطهر س و دِهی گوسفندارییج (تویه) مییِردِن امام‌زاده میرجبرییل. تُمام مردمیج جمع بییِن و دامدارا با سلام و صلوات و دعا و ذکر گوسفِندا را دام کِردِن (دام کردن : شیر دوشی دامها). بعدِز دام بَکِردِن تُمام شیرا، بین مردمی که اونجه دبیِن تقسیم به و مردُمیج برا سِلامِتی دامدارا و وچه ویله هاشانو و مُردِهاشان، گوسفِنداشانی به و مالداریشانی برکِتی به، دعا کِردِن. مالدارا عقیده داشتِن که "شیلان"، امام‌زاده‌ ای کنار، دام و محصولشانا برکتشازیادِ کُنه.


برگرفته از دوست عزیزم علی افضلی

باردیگر غمی بر دلهایمان نشست

12 تیرماه 1403 ، عزیز دیگری از جمع خاندان مشهدی رمضان رخت بر بست دخترخاله عزیز طاهره کلانتری به دیار ابدی شتافت روحشان شاد و یادشان گرامی