تویه دروار زادگاه مادری

تویه دروار زادگاه مادری

یادمان مداح اهل بیت کربلایی غلامعلی صفاپور و مرحومه زهرا رستمیان
تویه دروار زادگاه مادری

تویه دروار زادگاه مادری

یادمان مداح اهل بیت کربلایی غلامعلی صفاپور و مرحومه زهرا رستمیان

پیام مدیر

 

با استعانت به پروردگار  ، این وبلاگ به مناسبت اعیاد شعبانیه مصادف با 15 خرداد ماه 1393 و به مناسبت افتتاح صندوق قرض الحسنه جواد الائمه (ع) که بین فرزندان مرحوم کربلایی غلامعلی صفاپور مداح اهل البیت و مرحومه زهرا رستمیان تشکیل گردید یادشان گرامی امیدوارم که این صندوق سالیان سال بین فرزندانمان پایدار باشد

پیوستن فرزند دلبندم به نیروی انتظامی

روز شنبه 26 آبان 1403 روزی که پسرم محمد صفاپور زندگی جدیدی را آغاز نمود روزی که به جمع پرسنل نیروی انتظامی پیوست هر فرزندی روزی از پدر و مادر دور خواهد شد  ولی فرزندان نمی دانند که این فراق برای پدر  ومادر چه سخته آرزوی سلامتی و عاقبت بخیری برای پسرم دارم.

برکه نوه دختری خانواده صفاپور

رزندی دیگر از نوادگان خانواده صفاپور در مهرماه 1403 چشم به جهان گشود اینبار نوه خواهر عزیزم بی بی خانم ، فرزندی به نام برکه به دنیا آوردند که قدمش مبارک و میمون باشد

برکه فرزند تانیا //// تانیا فرزند محمدعلی//// محمدعلی فرزند خواهر عزیزم مرحومه بی بی خانم//// بی بی خانم فرزند مرحومه زهرا و  مرحوم کربلایی غلامعلی پدر و مادر عزیزم 

چوقا ( لباس مخصوص)


یکی از لباس های معروف که در قدیم استفاده می‌گردید،لباس پشمی بود بنام #چوقا و #پَشِلوال که از پشم گوسفند و بصورت کاملا دستی تهیه می‌شد.   ادامه مطلب ...

بزرگ خاندان رستمیان #حاج_اسحاقعلی_رستمیان فرزند تقی

حدود چهل سال پیش وسیله ارتباطات خیلی کم به ، تلفن همه جا نِداشت ، جاده ها اغلُب خاکی ، سرویس حمل و نقل کم پیدا به ،
عوِضش وقتی بیخبر میامِی چِر و مارتی پیش ، خانیتان قدُم وامِشتی ، یک دنیا شور و شوق و اشک شادیا تُماشا کِردی ، برق نُقاه چِرِت (پدرت) از بین چشمان نافذش یک دفعه تُمام بدِنتاتا گرم کرد ، وقتی بغِلش کِردی و بوی بابا بهت خورد ، حالِت سرجاش میامه و خستگی راه اِز تنِت خارج به .
هنوز چند دقیقه دَنِکِشیه(نگذشته) و تاز ه مارِت(مادر) و وَچا را خُجیر نَدییِی(ندیدی)
چرِت گوئِه بابا جان بَرو عموهاتی سِلام . بنازُم به این فرهنگ ایرانیها ،
بنازُم به این ادُب و رمز ماندگاری وطن ایران ،
که احترام به گَت تِرها(بزرگ ترها) و خاندان و اقوام و هم ولایِتی ها خونشانی دِله دَره .
بابا راست گوئه ، مُنیج( من هم ) دلُم برای عمو ها ، گَت نه نه اُم ، دایی علی اکبر ، دوستانُم ، سید حسین هِمسایگانُم ، مشهدی گل بابا ، آقا سید محمد ، خالِی رقیه و.... همیشان ، برای کوچه مَله ، تنگ بِگِته .
راست بیُم یک راست شیُم عمو حاج اسحاقی خانه . دو تا درا پی در پی واج کنُم ، مله ای دِله بُم ، ویشتِر وقت ها عمو بزرگم کناری خوردِی خانه(اطاق کوچک) ، که زُمِستانا اونجه را کرسی وامِشتِن استراحت کنه .
یا الله ، یا الله ،
ای رحیم اِه ، بابا، رحیم بیامی .
بَفِرما ، بفرما ، عموجان وقتی مُنا وینه نیم خیز بو ، دو تا دستهای مهربانِشا مییِره جلو ، با صدای گرمابخش و مردانه اش گوئه :
عمو جان ، عمو جان
بَگِردُمِش ، بگردمش ، ماشاالله ، ماشالله ، بیو بِینُمِت ، دستهای کوچکُم روی شانه های پهن و پر هیبِت عمو قِرار گیره ، احساس پشتگرمی و آرامش دستُم دی ، همیشِکی واری مُنی به پهلوش جا وامکُنه .
خدایا ، این علاقه ، این شور و نشاط ، این سر زندگی ، این فضای گرم فامیلی ، چقدر به روح و روان آدُمها طراوت بخشه . آدُم اصلا احساس تنهایی نَمکنه .
عمو حاج اسحاق همیشِک مُنی مشوق در راه عبور از سختیهای نظامیگری به ، چنان از شمشیر ، جنگ و دلاوری های ایرانیان حرف زِه ، عرق ملی ، عرق میهنی ، عرق وطن دوستی ، مردانگی ، دفاع از ناموس و خاک کشور از دستبرد دشمِن را در آدُم مثل سروده های فردوسی تقویِت کرد .

اوِّلین بار که با خانم و زن چِرُم ، اویی سِلام بَشیُم بِراشان چنان جذاب و گیرا به که مرتُب آن داستان فامیلی رستمیان را جلوی فامیلاشان تعریف کِردِن . عموی حاج رحیم چه آدُم بزرگی اِه ، قبل اِز اینکه برای مردم ایران فامیل بیگیرِن ، هر طایفه ای را یکجور صدا کِردِن ، اُما را طایفه رستم صدا کِردییِن . توی سنِدهای قدیمی تِر اسم و نام پدر و طایفه را به جای فامیل ذکر کردییِن . وقتی علِتِشا از عموحاج اسحاق سؤال هاکردُم ، چنان قرص تعریف کِرد ، که جای شک و شبهه وانِمِشت ، اینطِری وقتها همین که شروع به صحبِت کرد ، آدُما به اعماق تاریخ برد ، انگاری تِیجه(شما) در صحنه حضور داری و از نزدیک همه چیزا لمس کنی . اَری گُت رستم ، چهار پسِر داشته ، یک پسرِش بیامی قومس(استان سمنان) اُمِی نتیجه به او رسه ، یک پسرش شو اصفهان ، یک پسرش زابل و یک پسرش شو مازندران .
جالبه بدانین در همه اینجاها فامیل رستمیان ، رستم نژاد ، رستم زاده و رستمی داریم .

صبر پدر

مارُم که بَمُرد ، تنها کِسی که گریه نَمکِرد ، او بِه . چِر( پدر) بیامرز ، کسر شأنش به ؟! . مُن و برارُم و خواهارام ،چشمامان سرخ آتش ، صدا بِگِته ، بال بال زی ییم ، او افسرایی واری، با گَت انگشتش این ور آنورا نشان دا و دُدار ، اُرد دا ، اینجوری هاکُنین اونجوری هاکُنین . دُدار فکر کِردُم که ته دلش خوشحالیج اه . لابد بعد از سال ، شایِدیج بعد از چهلش ، یک نو زن گیره و به قول قدیمی ها ، تجدید فِراش کنه . آخه قبرستانی دله ، اون جُمَیّتی که چوب بر زمین نیمیامه ، وقتی گَت خواهارُم نواجش دا ، غریبه ها خودشان را زی ین و غشِ ضَعف کردن ، او سرش جیر دَبه و فقِط با کوششی توک ، زمینی خاکها را پس و پیش کِرد. تا هفتمی روز که از خاک سر وَگِردی ییم خانه که بَدیُم دیواری کَش ، زانویی رو چیک چیکی نِشته ، دیمشا با دوتا دست دَپوشانده ، شانه های کت و پهنش تکان تکان خوره و از ته دل گریه کنه . اَصلش باوِر نَمکردُم ، اویی واری آدُم، گریه هاکُنه؟! یواشک از خواهارُم خبِر بِگتُم که جریان چی چیه؟ با انگشت گزینه( انباری ) را نشان هادا و بَگُت : - اونجان دَبیُم مرس و پر را جا به جا کِردُم . چند تا خرت و پرت راکه بیرون بَکِشییُم ، او از راه بَرسی و پیشُم بیامه . یک در یک چشمش دَکُفت به نَنَه ای ویلچر ، دیگه شروع هاکرد.

بر گرفته از زادگاهم تویه دروار

یکی اِز رسم و رسومات قشِنگ قدیمی تویه دِروار

چن سال‌ پیش، اون گُدِری که گوسفِندارا (دامدارها) ماستِن خیلااکُنِن ، (خیل : زمانی که دامدارها از شیر دامهای خود مبادرت به تهیّه کره و کشک و قره‌قروت و ... می‌نمایند) یک روزا شیلان عِلانِ کِردِن. دشتبویی گوسفندارا، گوسفِنداشانا مییِردِن امام‌زاده مطهر س و دِهی گوسفندارییج (تویه) مییِردِن امام‌زاده میرجبرییل. تُمام مردمیج جمع بییِن و دامدارا با سلام و صلوات و دعا و ذکر گوسفِندا را دام کِردِن (دام کردن : شیر دوشی دامها). بعدِز دام بَکِردِن تُمام شیرا، بین مردمی که اونجه دبیِن تقسیم به و مردُمیج برا سِلامِتی دامدارا و وچه ویله هاشانو و مُردِهاشان، گوسفِنداشانی به و مالداریشانی برکِتی به، دعا کِردِن. مالدارا عقیده داشتِن که "شیلان"، امام‌زاده‌ ای کنار، دام و محصولشانا برکتشازیادِ کُنه.


برگرفته از دوست عزیزم علی افضلی